- بازدید : (231)
آنی خواست موهایش را از مانتو بیرون بکشه که کورش مچ دستش را به نرمی گرفت و گفت: اینطوری بهتره.بذار این آبشار سرکش کمی مهار شه!
آنی با حیرت پرسید: چی بشه؟!
کورش بجای جواب پرسید: حالا کجا می خواستی بری؟
- پیش صبا.
چهره کورش به غم نشست .
- صبا رفته تو کما ... دکتر عظیمی می گفت معلوم نیست کی بیدار شه.
آنی حس کرد پاهایش سست می شود.دستش را به دیوار تکیه داد و گفت: یعنی ممکنه بمیره؟!
کورش دوباره به چهره رنگ پریده و نگران آنی نگاه کرد.
- ما باید دعا کنیم ... من مطمئنم صبا دووم میاره ... محله اون مارو ترک کنه.
اون تازه تو رو پیدا کرده حالا چطور می تونه به این زودی تنهات بذاره؟!
آنی پشت به کورش کرده و در حالیکه به سمت اتاقش بر می گشت گفت: می خوام تنها باشم.
کورش بی توجه به او از پی اش رفت.
- برات یک کم خوراکی آوردم.کمپوت،میوه و کیک ... می بینم غذات رو هم نخوردی ...شاید یک کیک و یک لویان آب میوه بد نباشه.
آنی انگار حرفهای او را نمی شنود،روی تخت نشست و پاهایش را آویزان کرد.
- من کِی از اینجا می رم؟
- منظورت اینه که کِی مرخص می شی؟
- اوهوم ... همین که تو گفتی.
- فردا صبح می تونی مرخص بشی ... اما باید چند روزی تو خونه استراحت کنی و حسابی مراقب باشی.من با مامان مهین صبحت کردم اون گفت میاد پیش ما می مونه.
دختر بی آنکه عکس العمل خاصی نشان بدهد با مانتو روی تخت دراز کشید.پتو را تا روی سر بالا آورد و در حالیکه پشت به کورش می کرد گفت: می خوام بخوابم.
کورش نگاه پر اندوهش را به او که زیر پتو مچاله شده بود دوخت.لحظاتی همان گونه نگاهش کرد و بعد بی آنکه حرفی بزند اتاق را ترک کرد.
ثمره وقتی متوجه اتفاقات افتاده شد عکس العمل وحشتناکی داشت.با صدای بلند گریست.به آنی ناسزا گفت و چند ساعت خودش را در اتاقی محبوس کرد.کورش،نوید و مامان مهین سعی داشتند او را آرام کنند و دلداری دهند و بالاخره وقتی کمی آرام شد همگی به سمت بیمارستان حرکت کردند.حالا راحله و رامین هم که تا آن لحظه دانشگاه بودند از موضوع مطلع شده و به بیمارستان رفته بودند.
هر کدام به نوبت از پشت شیشه جسم بی حرکت و صامت صبا را نگاه کرده،اشک بودند و ثمره بیش از همه.او حتی حاضر نشد به دیدن آنیتا برود.مهین و صنم هم دل خوشی از آنی نداشتند اما تجربه به آنها یاد داده بود خوددار باشند و احساسات خود را پشت پوششی از آرامش حفظ کنند.
بالاخره روز بعد آنی مرخص شد و به خانه بازگشت.خانه ای که بیش از گذشته در آن احساس غربت می کرد.قرار بود مهین و نوید هم به خواهش منصور چند روزی میهمان آنها باشند تا حال آنی بهتر شود و صبا هم به خانه باز گردد.بازگشتی که هیچ کس از آن مطمئن نبود.
سومین شب پس از حادثه بالاخره منصور به خانه اش بازگشت تا اولین شب را بدون همسرش در خانه به صبح برساند.چند روز دیگر گذشت.ثمره همچنان با آنی سر سنگین بود و حتی حالش را نمی پرسید.آنیتا هم تلاش برای برقراری ارتباط با او نمی کرد.
یک شب که منصور،مانند آن اواخر،دیروقت به خانه بازگشت.کورش،نوید و مهین را دید که در اتاق نشیمن چایی می نوشیدند.
تلویزیون خاموش بود و آنها نیز با چهره هایی که مشخص بود روزهاست رنگ خنده به خود ندیده روی مبل ها نشسته بودند.
منصور پالتو اش را روی چوب لباسی جلوی در ورودی آویزان کرد و به سمت آنها رفت.از چهره و اندامش خستگی می بارید و در آن مدت به وضوح پیر و شکسته شده بود.مهین با دیدن او از چشمان همیشه نمناکش قطره ای اشک چکید.با دستمالش سریع اشک را پاک کرد و به سلام دامادش پاسخ داد.کورش و نوید هم به منصور سلام کردند و از خواستند کنارشان بنشیند.
منصور اندکی متعجب روی مبلی نزدیک مهین نشست و پرسید: چیزی شده؟
مهین با بغض گفت: چه خبر از صبا؟ تغییری نکرده؟
منصور سرش را پایین انداخت و با اندوهی مشخص گفت: نه ... اما من مطمئنم حالش خوب می شه.
هیچ چیز نگران کننده خاصی در موردش وجود ندارهک.
مهین به گریه افتاد.
- یک هفته گذشته ... منصور اگر چیزی هست به من بگو.چرا بَچَم به هوش نمیاد؟!
بغض در گلوی هر سه مرد نشست.کورش بجای پدر گفت: مامان مهین آروم باشید. شما که می دونید اغما چیه.
فقط باید صبر کنیم . بعضی ها حتی ماهها و شاید سالها توی کما می مونند.اما بعد بیدار می شوند و مثل آدمهای عادی به زندگیشان ادامه می دهند.
مهین کمی دیگر گریست و کورش و نوید سعی در تسلایش داشتند.منصور اما حرفی نمی زد.او خود نیازمند تسلی بود و به شدت درمانده و پریشان.
بالاخره مهین با کلام محکم نوید بغضش را مهار زد و در حالیکه لبهایش بر اثر کنترل بغض به سمت پایین مایل شده بود،چشم به گلدان خالی روی میز مقابلش دوخت.
نوید با ناراحتی رو به منصور گفت: منصور خان ... ما برای گفتن مطالب مهمی منتظرتون بودیم.
چهره منصور رنگ نگرانی به خود گرفت.
- چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟!
- اتفاق خاصی نیافتاده ...
فقط یک مسئله ای در مورد دخترهاست.
ثمره و آناهیتا هر دوشون به شدت منزوی و غمگین هستند.وضعیت ثمره حتی به نظر من بدتر شده.اون وجود آناهیتا رو توی این خونه به سختی تحمل می کنه.امروز با مامان مهین حرف زده و گفته حتی از شنیدن صدای قدمهاش توی این خونه احساس بدی پیدا می کنه ...! این خیلی بده.من فکر می کنم دوری شما هم از خونه باعث فشار روحی بیشتری روی ثمره شده ...
منصور کلافه دستی به موهای جو گندمی اش کشید و گفت: این روزها من اصلا حال خودم رو نمی فهمم ... حتی چند تا عمل مهم رو به همکارانم سپردم.می دونم از خونه،از بچه ها و از بیمارام غافل شدم.می دونم کم آوردم ...من دیگه جوون نیستم.دیگه از نظر روحی و جسمی قدرت سابق رو ندارم.
کورش هیجان زده و پریشان خواست حرفی بزند که منصور دستش را به نشانه مکث او بالا برد و ادامه داد:
اما این رو هم می دونم که به عنوان پدر خانواده مسئولیت بزرگی به دوش دارم ... من کم کم خودم رو پیدا می کنم ... متأسفم که این مدت همه چیز رو رها کردم.صبا وقتی به هوش بیاد و بفهمه چقدر بد عمل کردم ازم نا امید می شه ... من همین فردا با ثمره حرف می زنم.اون نباید نسبت به خواهرش چنین احساسی داشته باشه.
نباید نسبت به خواهرش چنین احساسی داشته باشه.
مهین گفت: به نظر من حق داره .اون فقط چهارده سالشه و تا امروز رنگ غم و غصه رو به خودش ندیده.
کورش حیرت زده پرسید: یعنی شما هم مثل اون فکر می کنید؟
فکر می کنید آنی باعث همه این مشکلات شده؟
- شاید نه به طور مستقیم.اما اون ...
نوید گفت: مامان از شما بعیده.هر بچه ای برای پدر و مادرش مشکلاتی داره.اگر برای حل مشکلاتش از اونها کمک نگیره باید چی کار کنه و به کی پناه ببره؟!
- می دونم.شماها درست می گید.اما منظور من اینه که ما باید قضیه رو از چشم ثمره ببینیم و سعی کنیم باهاش مدارا کنیم.
منصور گفت: اون باید بفهمه که وجود آنی از زندگی ما و خودش جدا نیست.مشکلات و مسائل اون به همه ما مربوطه و اتفاقاتی هم که افتاده خارج از اختیار آنی بوده.ثمره اگر دختر من و صباست باید این چیزها رو بفهمه ... اگر هم روی حرف خودش بمونه مجبورم اعتراف کنم من و صبا توی تربیتش کوتاهی کردیم.
مهین با دلخوری گفت: شما دو نفر هیچ کوتاهی نکردید.بخصوص صبا که تمام زندگیش رو برای کورش و ثمره گذاشته ... اما حرف من اینه که بهتره یکی از دخترها یک مدتی توی این خونه نباشه.
منصور به مادرزنش که فقط چند ماه از خودش بزرگتر بود نگاه کرد و گفت: بابت نگرانیتون ممنونم.اما این جا خونه خونه هر دوی اونهاست و ثمره باید این رو قبول کنه.فعلا اون در جایگاه تصمیم گیری نیست و باید بفهمه اوضاع همیشه بر وفق مرادش پیش نخواهد رفت.
مهین با حرص گفت: مثل همیشه وقتی چیزی به نظرت درست میاد لجباز می شی! ثمره فقط یک بَچَه ست.نباید تحت فشار باشه.اون بخاطر مادرش به اندازه کافی غصه می خوره.حقش نیست آنی هم بشه آیینه دقش!
کورش با ناراحتی گفت: مامان مهین این حرفها چیه؟! آنی هم مثل ثمره نوه شماست.
- ولی اون درست مثل پدرش،دلش از سنگه ! تو این چند روز فهمیدم این دختر یک ذره احساس تو وجودش نیست! دریغ از یک قطره اشک برای مادرش. دریغ از یک کم پشیمونی.نه یک کلام با آدم حرف می زنه،نه حتی حال مادرش رو می پرسه.انگار فقط ...
منصور با لحنی گله مند گفت: بس کنید مهین خانم! از شما بعیده!
مهین بی توجه به او ادامه داد: رفتارهاش درست مثل پدر گور به گور شدشه! همونقدر بی رحم و از خود راضیه!
اینبار صدای اعتراض نوید بلند شد.
- مامان مهین دیگه کافیه.
- من دیگه نمی تونم این دختر رو تحمل کنم ... فردا از این جا می رم.اگر صلاح بدونی ثمره رو هم با خودم می برم.
کورش ناراحت و ناباور گفت: این طوری آنیتا خرد می شه. اون به اندازه کافی ناراحت هست.فکر می کنید الان خوشحاله؟
من مطمئنم اگر ناراحتیش بیشتر از ما نباشه،کمتر هم نیست. فقط نمی تونه احساساتش رو بروز بده.به نظر من اون چون گریه نمی کنه و حرف نمی زنه بیشتر از ما عذاب می کشه.شما ، خاله صنم،دایی نوید و حتی من رو دارید که کمی درد و دل کنید و سبک بشید.ما هم هیچ کدوم تنها نیستیم ... اما آنی ... اون برای کی می تونه حرف بزنه؟ از این ها گذشته همه ما می دونیم صبا چه احساسی نسبت به اون داره.
وقتی صبا برگشت چطور می تونید توی چشماش نگاه کنید و بگید دخترش رو تنها گذاشتید؟! حتی اگر دختر مغرور و بی احساسی هم باشه ما بخاطر صبا نباید رهاش کنیم.نباید اجازه بدیم فکر کنه اون رو مقصر می دونیم.
از نگاههای متعجب و خیره آنها،ساکت شد.حس کرد زیادی حرف زده،اما نمی توانست بی تفاوت باشد.لحظه ای چهره هر سه نفر را از نظر گذراند.منصور متفکر به نظر می رسید.نوید بهت زده و نگران و مامان مهین با پوزخندی کمرنگ و ناباورانه براندازش می کرد.پوزخندی که گرچه به سختی قابل تشخیص بود اما حرفهای زیادی در خود داشت.حرفهایی که هیچ کدام خوشایند کورش نبود.او مهین را همیشه مانند مادر بزرگ و بلکه مادرش دوست می داشت و هرگز چنان نگاهی را از او به خاطر نمی آورد.
کلافه از جایش بلند شد و با گفتن اینکه خسته است و می خواهد بخوابد به اتاقش رفت.
به محض دور شدن او مهین با نگرانی رو به منصور گفت: مراقب کورش باش منصور! مبادا گرفتار این دختر بشه! ما برای این بچه آرزوهای بزرگی داریم!
منصور عرق پشت لبش را پاک کرد و گفت: من به کورش اعتماد دارم.درسته که یک کم احساساتیه اما در عین حال عاقله ...
نوید هم نگاهی به منصور کرد وگفت: اما به نظر من اون نسبت به آنی احساسات خاصی پیدا کرده ... شاید ترحم ... شاید هم حس مسئولیت ... شاید هم ...
- همون طور که گفت بخاطر صبا احساس مسئولیت می کنه،که به نظر میاد این احساس مسئولیت خیلی قویه!
مهین در حالیکه فنجانهای چای را در سینی می چید گفت: انشاءا ...
که یکی از همین هاست.
داشت می رفت که منصور گفت: مهین جان یک لحظه بنشینید.
مهین با نفس عمیق سر جای اول خود نشست.
- می دونم این مدت بخاطر ما دچار زحمت شدید ...
- این حرفها چیه؟ مگه ما با هم تعارف داریم ...
- نه،اجازه بده من حرف بزنم ... اوضاع خونه حسابی بهم ریخته شده.شما بهتر از من می دونید که درست نیست من و کورش و آنی تو این خونه تنها باشیم.من که صبح تا شب نیستم،کورش هم اگر بخواد صبر کنه با من خونه بیاد آنی تمام روز تنها می مونه و این اصلا درست نیست.پس بردن ثمره منتفی می شه.
بدبختانه نه اون و نه آنی هیچ کدام اهل پخت و پز نیستند و اگر کسی اینجا نباشه ممکنه شام و ناهارشون بشه شیر و کیک ... از طرفی با این اوضاع روحی که دارن نمی شه رهاشون کرد ... من می دونم این مدت حسابی از خونه و زنگی خودتون غافل شدید اما خواهش می کنم فردا رو هم بمونید تا من با عفیفه خانم صحبت کنم بیاد چند روزی اینجا بمونه.
نوید و مهین کمی تعارف کردند که می توانند بیشتر بمانند اما منصور سر حرف خود بود.
روز بعد اولین کار منصور این بود که با عفیفه خانم تماس بگیرد.زن میان سال که همه بچه ها را خانه بخت فرستاده و تنها زندگی می کرد در مقابل مبلغ پیشنهادی کار فرمایش با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفت و همان روز عصر با ساکی در دست راهی خانه شان شد.
برای سکوت چند روزه اش،تنها اتاق خواب طبقه پایین را به او دادند تا کاملا راحت باشه.
مهین هم تا بعد از شام آنجا ماند و تمام توضیحات لازم را به عفیفه خانم داد و تاکید اگر مشکلی پیش آمد سریع با او تماس بگیرد.
بعد از رفتن میهمانان منصور نفس عمیقی کشید.هیچ چیز را بیشتر از استقلال دوست نداشت و از اینکه حس کند افرادی بخاطرش در تنگنا قرار گرفته اند،بسیار معذب و پریشان می شد.
قبل از خواب به اتاق ثمره رفت تا با او در مورد شرایط تازه شان و رفتاری که او باید در پیش بگیرد صحبت کند.حرفهای پدر و دختر به دو ساعت کشید و منصور به هر ترتیب بود توانست دخترش را آرام کند و او را وادار کند تحملش را بیشتر کند تا خودش کمتر عذاب بکشد.در آخر هم حرف به صبا کشیده شد و دختر دقایقی طولانی در آغوش پدر گریست.منصور آنقدر او را نوازش کرد و دلداری داد تا اینکه ثمره بخواب رفت.سپس نگاهی عمیق و پر از درد به چهره افسرده دخترش کرد،پیشانی او را آرام بوسید و با بغض از اتاق بیرون آمد.لحظه ای ایستاد و به در اتاق آنی که مثل همیشه بسته بود نگاه کرد.به سمت اتاق چرخید اما مردد پشت در مانده بود ...به راستی که آن دختر دیوار عظیمی از سکوت و غرور به دور خود کشیده بود که عبور از آن سخت و دشوار می نمود.به یاد حرفهای کورش افتاد" چه کسی هست تا این دختر را دلداری دهد؟! چه کسی هست تا حرفهایش را بشنود؟ " از درک تنهایی دختر دلش به درد آمد.احساسش به او می گفت داخل برو و با او حرف بزن اما عقلش می گفت که عکس العملهای آنی قابل پیش بینی نیست و ممکن است کار از آنچه هست خراب تر شود.
نگاه اندوهبارش را با آهی از در اتاق گرفت و به اتاق سرد و خالی خودش رفت.
چند روز دیگر مانند اینکه قرنها طول بکشد در انتظاری تلخ گذشت.
هنوز تغییری در وضعیت صبا حاصل نشده بود.همه هر روز پریشان تر و نگران تر می شدند.منصور بخاطر اصرارها و حرفهای دکتر عظیمی و آقا مجید و کورش به مطب می رفت و بیماران را ویزیت می کرد اما تمام اوقات بی کاری اش را کنار صبا می ماند و باز شبها بخاطر فرزندانش سعی می کرد دل از صبایش بکند و برای شام خود را به خانه برساند.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .